پشفاکنیگام

دوسداشتم پست و با این کلمه شروع کنم😊

بعد حدود 9 ماه امروز با صمیمی ترین دوستم ک قبلا گفته بودم حرف نمیزنیم حرف زدم...

من تو راه دکتر زنان و اتلیه بودم و اون تو راه مهمونی و چهارشنبه سوری... ولی خب ماعادت داشتیم ب این مدل حرف زدن و قطع نکردن...

تاحدودی سوتفاهمات برطرف شده، ولی میدونم جفتمون نیاز داریم بیشتر حرف بزنیم و همو بغل کنیم حتی... زار بزنیم بغل هم...

رابطه ما 9 ماه گذشته ب قول جانا ب گاجی بود....

حداقل ماهی یبار خوابشو میدیدم و هربار دستم میرفت ک بهش زنگ بزنم...

اما وقتی فک میکردم چقد دلتنگش شدم تو این مدت و چقد گریه کردم از نبودش... بهم بر میخورد و غرورم نمیزاشت بهش زنگ بزنم!!!

من هیچوقت تو زندگیم هیچی مهم تر از غرورم نبوده برام (جز رفیق البته😊)

هیچوقت نمیتونم با احساسات غرورمو آروم کنم...

ولی چند روز پیش تو حرم امام رضا، وقتی داشتم برای دوستام دعا میکردم و اسم دوستمم ب زبونم اومد، چون زنگ میزدم ب بقیه و گوشیو میگرفتم روب ضریح ک صحبت بکنن، دلم نیومد ب دوستم زنگ نزنم...

حس میکردم باهام خوب برخورد نمیکنه، ولی برعکس خیلی تحویل گرفت و شوکه شد گفتم حرمم و جفتمون گریمون گرفت..

بهش گفتم ک فعلا شلوغم و بعدا میحرفیم برای همین امروز صحبت کردیم...

راستش دلم آروم گرفت... خوشحالم از بابت کاری ک کردم،

این دوستم ادمی نبود ک بتونم راحت کنارش بزارم، ادمی نبود ک بتونم بیخیالش بشم، قبل مشهد رفتن تو فکرم بود عید بهش زنگ بزنم حتما و یجا این داستان و تموم کنم ک خب رفتیم مشهد و زودتر بهش زنگ زدم😊

حالا هم منتظر اینم ببینمش☺️