♡ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ30/10ـ٨ـﮩـ۸ـﮩ♡

امروز اخرین روز دی ماهه

برخلاف پارسال، دی امسال بارندگی خوبی داشتیم

میشه گفت شروع زمستون قشنگی داشتیم ،

جمشید میدونی درست پاییز یعنی محاسن دنیا

ولی زمستون و برفش یه چیزدیگه اس...

اما راستش دلیل اصلی این سر ذوق اومدنم اینه ک رفیق 2 روز زوتر اومد خونه😍

صبح ک باهاش حرف میزدم گیج خواب بودم ک یهو گفت دارم میام😍خواب از سرم پرید.

پاشدم صبحونه خوردم و اتاق و مرتب کردم

یکم درس خوندم عصر هم دوش گرفتم و منتظر تا رفیق جان بیاد...

روزایی ک رفیق میاد خنده از رو لبم نمیره، و خوشحالترین ادم روی زمینم، انقد ذوق اومدنشو دارم ک هیچی حالمو بد نمیکنه🤗

ادامه نوشته

👇🔒😪

سر در گم....

ادامه نوشته

👇🔒🔒

برای خودم

ادامه نوشته

دوری

داشتم فک میکردم رفیق خیلی وقته رفته ها...

12 روز.... 😔😔😔

سونو

اومدم برای سونوگرافی...

تو خونه همش دسشویی داشتما حالا اینجا باید بشینم🤐

بازم تنها...

حالا این هیچی از اب سرد کن اینجا ک وصله ب اب شهری اب خوردم... خداکنه باز مسموم نشم🤦🏻‍♀️چون حالم بد شده...

اهاااا تاثیر قرصای چیزم هست...

عجب گیری کردما😶

دلخوری

عجب شب چرتی بود

من از جایی عصابم خورد بود

رفیق هم همینطور (من نمیدونستم)

زنگ زدم بهش ک باهاش حرف بزنم آروم بشم،

وسط حرف رفیق پریدم و.... داوا داوا...

یجوری بودم...انگار میدونستم امشب دعوامون میشه...

بعد با هم حرف زدیم اوکی شدیم ولی...

گوه توی لانگ دیستنس😶

🔒👇🔒

برای خودم

پ. ن: خوبه این رمز گذاشتن و یاد گرفتم😝

ادامه نوشته

بختک

دیشب یعنی در واقع امروز صبح بین ساعت 4و5، با بدتذین حالتی ک توی تمام عمرم تجربه کردم از خواب بیدار شدم،

نمیدونم خواب بود یا نه

یه چیز سیاهی (توی فیلم ارباب حلقه ها یه سیاه پوش هایی ک صورتشون معلوم نبود دنبال حلقه میگشتن) اروم از پشت بهم نزدیک شد و بعد دستاشو گذاشت روی بدنم و فشار داد، نفسم بند اومد خواستم دهنمو باز کنم و فریاد بزنم ولی صدام در نمیومد...

انگار قلبم داشت از حرکت وایمیستاد!!! همه این ترس و شوک برای چند لحظه بود... یه آن ب ذهنم اومد ک بسم الله الرحمن الرحیم بگم.

گفتم

و اون سیاهی یهو ناپدید شد و من از خواب پریدم و نفس کشیدم، نمیدونم چی بود و چرا اینجوری شدم، فقط انگار داشتم میمردم!

شروع کردم گریه کردن،،،، خواستم برم بالا پیش مادر رفیق، ولی ساعتو ک دیدم پشیمون شدم، گفتم شاید بترسن اخه ساعت 5 بود!

دو ساعتی بیدار موندم تا هوا روشن بشه و اونا هم بیدار بشن بعد برم پیششون،

دوساعت چسبیدم ب زمین... بعدش پا شدم وسایلمو جمع کنم ک صبح برم خونه بابام، حس خوبی ندارم اینجا....

تازه سمت چپ بدنمم درد میکنه.

نکنه سکته کردم؟!

رفیق میگه بختکه!

خلاصه حالم خوب نیست.

ادامه نوشته

و عشق....

💕... و عشق بر هر درد بی درمان دواست... 💕

ادامه نوشته

پسا مردودی

چرا دوستام بهم زنگ نمیزنن!

چرا غیر از رفیق و مامانم کسی حالمو نمیپرسه؟

یادمه یه روزایی شارژ برام نمیموند انقد با دوستام حرف میزدیم...

حالا....

این شهر هیچ چیز جذابی برای موندن نداره برام، بشدت دلم میخواد بکنم از اینجا برم.

شاید هم افسردگی پسا مردودی گرفتم!

هرچی هست حالم خوب نیست.

این قسمت :جن

نمیدونم اینجا جن داره

یا من وسایل و جا ب جا میکنم و یادم میره!

مثلا یه وسیله کوچیک چند سانتی جاب جا میشه،

یعنی انقد حواس پرت شدم؟

ترجیح میدم جن باشه😐

شنبه موعود

اقااااا امروز بعد از یکسال و نیم بالاخره رفتم برای آزمون توشهری!

صبح یکم دیر بیدار شدم و ب صبحونه نرسیدم، از اونجایی ک طاقت گرسنگی ندارم کلی بیسکویت و شکلات گزاشتم تو کیفم😁بعد 30 دقیقه ک اومدم از در برم بیرون گیر کردم ب در، درب حیاطم باز نمیشد، راننده اسنپ گفت آنلاین پرداخت نکن و منی ک فقط یه تراول 100 تومنی و 10 تومنی تو کیفم بود!!!!

چند دقیقه ای هم بابت پرداخت با همراه بانک گذشت و بعد از گرفتن کاردکس و فهمیدن اسم کارشناسی ک قبلا شنبده بودم رد میکنه بالاخره راهی محل امتحان شدم، نصف مسیرو با تاکسی رفتم اما برای نصف دیگه اش تاکسی جور نشد و مجبور شدم 15 دقیقه تو هوای (4_) درجه پیاده راه برم تا برسم ب جایی ک افسر قرار بود امتحان بگیره،

تازه اونجاهم ک رسیدم حدود یک ساعتی تو همون هوا منتظر بودم تا افسر صدام بزنه،

تو این فاصله رفتم یه قهوه گرفتم خوردم🙄چون دیشب خوب نخوابیده بودم و سر درد داشتم، بعد اومدم با یه گربه سیاه کوچولو ک همون ورا هی وول میخورد ور رفتم، و سعی داشتم ذهنمو منحرف کنم از اینکه همه خانوما همراه داشتن و تو ماشین بودن و من تنها خانومی بودم ک اونجا تو اون هوا وایساده بودم!!!!

بالاخره افسر اومد صدام کرد و با 3 نفر دیگه سوار شدم، من سومین نفر امتحان دادم، 2نفر قبل من مردود شدن، من هم چون ترمز دستی رو نخوابوندم ماشین اصلا روشن نشد! و بعله حالا علاوه بر کلافگی از سرما و تنهایی و باید بابت مردود شدن هم عصبانی باشم😐

ولی راستشو بخواین عصبی نیسم، فقط یکم ناراحتم ک چرا دستپاچه شدم من ک همه چیو بلد بودم!!!

فقط الکی الکی200 خرج اضافه موند رو دستم🤦🏻‍♀️

حالا هفته دیگه باز باید امتحان بدم،

خداروشکر دیگه هفته بعد رفیق هست و خودش میبرتم😅

راستی انقد سرما بهم فشار اورد ک تو راه برگشت خونه یه دستکش گرم گرفتم، یکی داشتما ولی گرم نبود!!!

دیگه ته ته پولمه وهمچنین ته ته اعصابم....

هنوزم سرما رو تو جونم حس میکنم😶

میگم... کاش هفته بعد قبول بشم😞

در حال مرگ

ولی من نباید الان با گریه بیدار باشم....چ حیف

ولی من باید بکپم...چ حیف

اثرات سحرو اهنگای وبلاگش😐و البته معینZ

.

بی خوابی

اخه من چرا نباید الان خوابم ببره

چرا نمیتونم بخوابم....

امشب اخه؟

من فردا آزمون دارم 😭😭😭😭😭

چرا بازم افکار شرو ور میاد تو ذهنم....

لعنت

لعنت

لعنت

.

.

.

روز زن

امروز روز زن بود

ب چند نفری زنگ زدم و تبریک گفتم

میگم بقیه چجوری با زنگ زدن دلتنگیشون برطرف میشه؟ من ک بدتر دلتنگ خونه پدربزرگ شدم چون مامانم اینا اونجا بودن،

ب هرکسی زنگ زدم تبریک بگم خیلی جدی ب خودمم تبریک گفت و همه گفتن ایشالا ک سال بعد مادر بشی😅!!!

از صبح همش فک میکنم چقدر راحت راجب این مسئله حرف میزنن

مگه مادر شدن ب این راحتیاس...

مگه فقط ب دنیا اوردن مهمه؟!

پس تربیت و هزینه های بچه چی میشه؟!

بیخیال....

یه چیزی ته دلمه...

پ. ن:رفیق جان قبل اینکه بره چون میدونست امروز خونه نیست کادوش و داده بود🤗

ادامه نوشته

فاز جدید

دلم میخواد یه حیوون داشته باشم...

گربه... خرگوش مینیاتوری....

سگ؟! نه

سگ یجوریه، خوشم نمیاد ازش...

ولی گربه خوبه... میگن بی وفاست ولی من ک نمیحوام باهاش ازدباج میکنم میخوام ازش نگهداری کنم🤗

یا مثلا یه پرنده باهوش...

یادم افتاد رفیق بهم قول داد هروقت رفتیم خونه خودمون برام خرگوش مینیاتوری بخره😍

الان این پست و نشونش بدم میگه کو کجا یادم نمیاد😐

اه

ولی خب گربه رفته رو مخم!

وات د فاز تایم

خوابم نمیبره....

یه مشت افکار شرو ور تو ذهنم دارن رژه میرن...

کلی دلخوری

کلی جنگ و دعوا برای اتفاقایی ک هنوز نیفتادن!!!

این واقعا مزخرفترین بلاییه ک میشه یه ادم سر خودش بیاره!

اخه من چرا باید برای اتفاقی ک نیوفتاده سناریو بچینم و جوری داستان و پیش ببرم ک اخرش اتفاقای عجیب غریب بیوفته!؟

واقعا کجای دلم بزارم؟

صدای یخچال چی میگه!

همچنان دلم میخواد از زندگیه مزخرف کنونی فرار کنم!!!!!

چرا انقدر هوا سرده!

دلم خواست برم بشینم رو پشت بوم صدای ماشینارو گوش بدم.

اخه خونه ی مانزدیک یه جاده رو ب خارج شهره ک همیشه تردد داره

این وقت شب تا دم دم های صبح، صدایی داره ک ارامش میده بهم.... نمیدونم شایدم چون یاداور روزای شیرین نوجونیه دوسشدارم،

اخه این عادت اونموقع ها بود

هروقت خوابم نمیبرد میرفتم پشت بوم و ب اسمون نگاه میکردم و ب این صدا گوش میدادم... (البته مامانم همیشه وسط این کار لذت بخش میومد دعوام میکرد و کشون کشون منو میبرد سرجام ک بخوابم)

خلاصه شدیدا دلم خواست فرار کنم از همه چی.

مصیبت٢

کاش زودتر از اینجا بریم...

از همه فضای این شهر انرژی منفی میباره...

حس میکنم موندم زیربار خروار خروار حس بد....

گنگ

سردرگم

شلوغ

بلاتکلیف

بدتر ازهمه

بُریدم...

ادامه نوشته

مصیبت

پس کی بعد عید میشه من از اینجا برم....

تولد رفیق جانم

امروز 10/10 تولد رفیق جانمه

دومین تولدی ک باهمیم

دومین سالی ک از خدا بابت خلقت این موجودِ آرومِ مهربونِ فهمیده و البته گاهی بیشوره همیشه وحشی و فوقالعاده دوسداشتنی تشکر میکنم

حالا ک ب پشت سرم نگاه میکنم ب مسیری ک با رفیق اومدیم

این شعر گوگوش یادم میاد ک میگه:

عجب جایی به داد من رسیدی

تا من دنیا رو تنهایی نگردم

تو تنها آدمی هستی که هیچ وقت

باهاش احساس تنهایی نکردم

اره عجب جایی ب دادم رسیدی رفیق ،جایی ک پر از تنهایی و ناامیدی بی وقفه بودم... تو اومدی ک تنهایی و ناامیدی پر بکشه بره اززندگیم

رفیق امروز ازت نپرسیدم آرزوت چی بود

من بجات آرزو میکنم ک زودتر همه چی اوکی بشه و کنار هم باشیم💏

❤️تولدت مبارکم باشه عزیزترین کسم❤️