روز معارفه

امروز روز معارفه امون بود تو مهد،

مثل یک مجموعه بزرگ و درست حسابی،تمامی پرنسل از مدیر آموزشی گرفته،تا مستخدم ها اومدن و خودشون و معرفی کردن برای خانواده ها،

این مسئله ک همه معرفی شدن خیلی برام جالب بود،


اما صبح قبل اینکه برنامه هامون رسمی شروع بشه صدام کردن دفتر مدیریت،یکی از مادرا یه گلایه عجیب داشت...

جوری ک من کپ کردم ...اصلا دلم نمی‌خواد دوباره قضیه برام مرور بشه ولی کلا انرژی امروزم گرفته شد،چون نیم ساعت مدیر صبح وقتمو گرفت و بعد از ظهرهم نیم ساعت مادرو مدیر باهم مخمو خوردن

جلسه هم دیر تموم شد و من با خستگی فراوان برگشتم خونه،جوری ک با رفیق اصلا حرف نزدم و مستقیم رفتم رو تخت خوابیدم.

اما خب انرژی منفی ک وارد ذهنم شده داره اذیتم میکنه.

شغل شریف

فردا جلسه معارفه داریم...جلسه معارفه ک خانواده ها مربی بچه هاشونو بشناسن ،توی تمام پایه ها!!!!

همچین چیزی توی مهد قبلی ک بی ثبات بود ،قفله😂

معارفه فقط برای بچه های پیش دبستانی بود ،

میتونم بگم من آدم درونگرا و سردی هستم،تو مکالماتم با دیگران قربون صدقه مدل تهرانی ک خودشونو برای طرف مقابل بیخود بیجهت پاره میکنن نمیگم....

نگاه دوستانه ام ندارم😂

مگه واقعا از کسی خوشم بیاد

حالا این وسط استرس سوال های بیخود مامانایی ک میپرسن بچه من چجوریه هم هست....

ب طرف میگی بچت خوبه میگه طرف هیچی حالیش نیست.

میگی بچت بده میگه طرف فلانه....

جمع کنید باوووو مربی مهد فقط یه شغله برای کسب درآمد و دیگر هیچ،دلتونو خوش نکنید ب ما 😐🙄

🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️

بعضی‌ها به شعر،

بعضی به ترانه،

برخی به فیلم،

و عده‌ای هم به کتاب پناه می‌برند،

اما مدت‌هاست که آدم‌ها دیگر

به همدیگر پناه نمی‌برند...

...

هیچوقت تو زندگیم انقدر احساس شرمندگی نکرده بودم.

حس

الان چیکار کنم حالت خوب بشه؟!

جمله ای ک حتی شنیدنش هم حال آدمو خوب میکنه...