روزمرگی
اون اخر هفته ک رفتیم ولایت خیلی بیشتر از دوهفته تعطیلات خوش گذشت 😁رفتیم عروسی ک خونه بود ،جا تنگ بود نشسته بودیم روی هم😐با دخترعمه رفیق فامیلاشونو مسخره میکردیم میخندیدیم😁😁😁
مامانم اینارو دیدم و برگشتیم...
این مدت یه سری افکار مزخرف همش توی ذهنمه...راحتم نمیزارن...نمیدونم چجوری از دستشون خلاص بشم،گاها روی رفتارم هم تاثیر میزارن...ب خودم ک نگاه میکنم میبینم ۲ماه از ثبت نامم برای آزمون استخدامی گذشته و من بجای خوندن خودمو با کار خونه و افکار مزخرف سرگرم کردم...بورس و گذاشتم کنار علناا و سخت بتونم خودمو ب دوره برسونم...
کاش بتونم خودمو جمع و جور کنم....
دیروز تعطیلی بود و خونه بودم چون ۲شنبه خونه رو تمیز کرده بودم ب خودم استراحت دادم ،منتظر بودم رفیق بیاد ک باهم وقت بگذرونیم،اونم از وقتی اومد طبق معمول رفت توی اینستا و مشغول کلیپ دیدن شد، جوری ک قهر کردم و هرچی گفت ببخشید اوکی نشدم،کلی بهم برخورد ک من کل روز منتظر اون بودم،و وقتی اومد ....
ب زندگیم حس خوبی ندارم...
میدونم ک منم باید یه حرکتی بزنم...
امروز عصر وسیله جمع و جور میکنم بریم بیرون... مطمئنم رفیق مخالفت میکنه و میگه حوصله نداره میخواد استراحت کنه،یا بره باشگاه...اگه نیاد خودم میرم یه وری ،مهم نیست کجا فقط میرم بیرون.
الانم خوابه ...
حس خفگی دارم توی این خونه.