دیگه دلم نمیخواد ببینمشون ...انقد ک تیکه هاشونو تحمل کردم...
انقدر ک صحبت های غیرمنطقی شونو درباره بچه دار شدن تحمل کردم...
دایی رفیق خودش ک بماند،باخانومش اومده بودن خونه ما،۲وعده ای خونه ما بودن،من برای هروعده یه مدل غذا و پیش غذا و سالاد و دسر تدارک دیده بودم،
خانومش قبل اینکه تدارکاتُ ببینه اومد و گفت ببین ما اصلا اهل چندمدل دسر نیستیم فقط غذا میخوریم،منم گفتم خیالت راحت منم اهلش نیستم😜
این آدم یه روز و نصفی خونه ما بود و از لحظه ای ک سفره رو جمع کردیم شروع کرد تعریف کردن ک فلان جا رفتیم چند مدل غذا و سالاد داشت،بهمان جا رفتیم چند مدل غذا و دسر داشت،دخترم فلان وقت مهمون داشت چند مدل غذا گذاشته بود و....من تمام مدت خودم رو میخوردم ک یعنی من کم گذاشتم!!!ک ای کاش چند مدل غذا درست میکردم و...
و بعد مدتی با خودم گفتم اصلا غذای من نیمرو ...نون پنیر...مهمون باید انقدر شعور داشته باشه ک همچین چیزی رو انقدر ب روی صاحب خونه نیاره و تابلو نباشه...
جوری شده بودم کم مونده بود ب دایی رفیق بگم یخورده مواد غذایی بخر این زنت بتونه چند مدل غذا درست کنه بلکم تو خونه خودت چشمش پر بشه و شکمش سیر😏
بعد اون اومدیم ولایت داریم میریم خونه خالم برای مهمونی پاگشای من...بحث دیررسیدن ب مهمونی بود ک مامان رفیق گفت اینجا باید زود میرفتیم ،اینجا مثل خونه خاله خودت نیست ک زیاد میریم،یباره دیگه مگه چ مراسمی بشه باز خاله ف بخواد تورو دعوت کنه....
تیکه انداخت ک یعنی خالت تاحالا دعوت نکرده و نخواهد کرد...
خب نکنه... مگه طلب داری ازش؟!مگه گشنه نون خاله منی ؟!
شبم اومدیم خونه بحث حقوق گرفتن من بود ک رفیق گفت تو فروردین نصفه حقوق میگیری،گفتم اره پرسید پس پنجشنبه جمعه ام باید حقوق بگیری دیگه؟! گفتم نه چون قراردادم ساعتیه اون حساب نمیشه،مامانش گفت اره فک کردی پنجشنبه جمعه میخوابه خونه برای تو پول میاره 😏با لحنی ک انگار طلبکاره ازم😶
منم گفتم میخوای پنجشنبه جمعه ام برم سرکار؟!یهو انگار فهمیده باشه اشتباه کرده لحنش عوض شد و گفت نه مامان جان داریم حرف میزنیم دیگه...
و جوری برخورد کرد انگار من حرف اشتباهی زدم😶
.
.
.
این مدت یجوری بهم گذشته ک دلم میخواد برم و تا مدتها برنگردم اینجا...چون بیشتر وقتی کاینجاییم خونه مامان رفیق هستیم و کمتر سمت خانواده منیم،ترجیح میدم همونم نباشه و کلا اینجا کسیو نبینم.
امشب دعوت بودیم خونه مامانم،ساعت ۸:۱۰دقیقه اس ما هنوز اینجاییم و نرفتیم ،رفیق تازه میخواد دوش بگیره،عصر نزاشت من برم،گفت باهم بریم...و مطمئنم زودتر از ۹نمیرسیم...
یکم گریه کردم اما اروم نشدم ...چشام پر اشکه و دلم میخواد اصلا نرممممم😭😭😭
اه