تولدم

تولدم مبارک

ادامه نوشته

کلانتری

امروز با رفیق رفتیم کلانتری ک ببینم پروندمو فرستادن برای داسرا ک ب همراه اول نامه بزنن،هویت کسی ک سیم کارت اندخاته تو گوشیمو بهمون بدن یانه!

چون همیابش ۲ماه پیش مثبت شد....

و گس وات؟!

مرتیکه پروندمو دوماهه گزاشته جلوش و نگاش کرده فقط....

دفعه قبل ک اومدم و گوشیمو نگرفتن نتونستم برم داخل،نششتم همونجا جلو کلانتری گریه کردم،بعد یه خانومه اومد دادوهوار کرد گوشیامونو گرفتن ماهم رفتیم داخل....

منم میخواستم ایندفعه دادوهوار کنم ولی طرف خیلی با ملایمت حرف زد روم نشد...از طرفی رفیق هم بود و قطعا نمیزاشت...حالا دفعه بعد انشالا وجود نداشته باشه ولی اگه وجود داشته باشه میشورم میزارمشون کنار،و بعدشم از سرهنگه شکایت میکنم....

خلاصه اومدم خونه و دنبال گوشی گشتم برای خرید،و گس وات؟یک ساعت گریه کردم ک چرا طرف پروندمو پیگیری نکرده!!!!

چقد ادمایی ک پارتی ندارن بدبختن....

اینجای زندگیم حس تک درختی رو دارم ک ریشه هاش تو دل اعماق زمین دنبال زره ای آب برای زنده موندن هستن....

🌱

جوانه ها امید میبخشند

ادامه نوشته

مصاحبه

بعد از مدتها اومدم مصاحبه ،البته این سومین جایی ک تو هفته گذشته اومدم ،یه مهد کودک بزرگ و خوشگل ،بنظر دیسیپلین خوبی داشتن،پرسنل مرتب و مودب،

فک کنم جذب اینجا شدن یکم سخته!!!شایدهم انتظارات رو خیلی مهم و زیاد جلوه میدن ک اول کاری دستت بیاد چکاره ای!

در کل با این سومی خودم اوکی ترم،مسیرشم نزدیکه برام،

اولین مهدی ک رفتم سمت میرداماد بود،امروز سوپروایزر زنگ زد ک بیا و فلان ...بهش گفتم خبرت میکنم...

خوبی تجربه داشتن و چند جا مصاحبه رفتن همینه ک تو انتخاب میکنی کجا کار کنی،

امروز ب خودم ک نگاه میکردم چقد قوی و مسلط تر از ۲ سال پیش بودم،شاید اگه تسلط الانمو اونموقع داشتم میتونستم جای بهتری کار کنم...بابتش ناراحت نیستما فقط متوجه پیشرفت خودم شدم...

و هروقت بحث تجربه و گذشته میشه یاد سوپروایزر قبلیمون میوفتم ک اسمش فرحناز بود،علارغم اخلاق بد زیرآب زنیش ولی گاهی هم طرف پرسنل بود و مهمتر از همه تجربشو انتقال میداد....کاش میشد تمام مدتی ک تو مهد قبلی بودم اونم میموند ولی متاسفانه تعدیل شد و رفت....اون مهد کلا جای آدمای قوی نبود....مدیرش بلد نیست نیروی خوب نگهداره...

ایش بیخیال

امیدوارم مهد امروزی اوکی بشه چون شرایط کلیش خوب بود مدیرداخلیشونم خیلی رفتارش اوکی بود،

منم ک اوکی و تمام...

غذام شووووورررررررر شد🤢

روزمرگی

بعد از یک ماه دیروز رفتم دنبال گوشیم......جلو در کلانتری یه داستانی شد...گوشی تحویل نمیگرفتن!حالا منم راهم دور بود با اسنپ رفته بودم باید برمیگشتم!!!! عصبانی شدم و وقتی سربازه داشت توضیح میداد ک چرا اینجوری شده،بهش گفتم: بسه حرف نزن صدات نیاد😑😑😑😑😑😑 اونم بهم گفت برم بیرون از کلانتری 😑

بعد از نیم ساعت علافی بالاخره یه خانومه دادو بیداد کرد و مسئولشون اومد گوشیمونو تحویل گرفت رفتیم داخل،

نتیجه: جناب سرهنگ مملکت پروندمو حتی ب دادسرا ارسال هم نکرده چ برسه ب پیگیری های بعدیش...درسته جنگ شد ولی پرونده من ماله قبل شروع جنگ بود،

لعنت بهشون ک با احمال کاری اینجور موارد و ب باد میدن،

انقدر عصبی بودم ک احساس کردم عضلات داخل شکمم داره منقبض میشه!!!!

برگشتم خونه و عصر با رفیق رفتیم استخر...حدودا یه ساعتی شنا کردم،خیلی بهتر از قبل بودم تنها و بدون کمکی شنا میکردم و حسابی حالم خوب شد....☺️

خونه خوبه خونه....

فکر و خیال اسباب کشی آرامش و ازم گرفته....

دفعه قبل ۲ماه بود آپاندیس عمل کرده بودم،دست تنها کارامو کردم،مادر رفیق ک اصلا کمکی نکرد،هرروزم نمیشد ب خواهر مادر خودم بگم بیان اونجا،فقط روز اسباب کشی دایی رفیق و خوانوادم اومدن کمک،خداخیرشون بده باز تو چیدن وسایل کمک کردن

امسال وضع بدتره،خواهرم دستش در می‌کنه،زندایی رفیق بارداره،میمونیم من و مامانم ک اونم کمر و دستش در می‌کنه و کمتر ب روی خودش میاره😑😑😑😑

البته رفیق هم هست،خدایی اینجور وقتا هرکاری از دستش بربیاد انجام میده،ادمی نیست وایسته یه گوشه.اما کاش ۳ـ۴تا خواهر بیشتر داشتیم.

خداوندا....یکاری کن هیچ دختری مریضی پدرمادرشو نبینه

محرم

محرم

عاشورا

عذا

لباس مشکی

نذری

و امسال

عذاداری برای ایران

هفته ای ک گذشت

اول هفته ک اومدیم خونه ...رفیق لحظه ای ک درو باز کرد برخلاف همیشه ک صبر میکنه اول من برم،رفت داخل و یه نگاهی ب خونه انداخت و منم نگاهم روی صورتش بود ...اخه من دلشوره داشتم نکنه بخاطر سروصداها شیشه ها شکسته باشه یا اتفاقی افتاده باشه....ولی خداروشکر بعد از چند ثانیه رفیق اشاره کرد ک بیا ....

و بعد انگار بعد از یکسال پا تو خونمون گذاشتیم با ذوق رفتم داخل....

یه نفس راحت بابت خوب بودن همه چی کشیدم ...

یادم افتاد دوتا گل خوشگل داشتیم ک ۱۶روز آب نداشتن...رفتم سمتون و دادم رفت هوا 😓😓😓😓پتوس خوشگلمون خشکه خشک بود...شاید اگه ۲روز زودتر میومدیم اینجوری نمیشد،زاموفولیا اما وضعش بهتر بود...سریع آب اوردم ریختم براشون ،زاموفولیا ب طور کاملا آشکااااررررر تکون خورد و من خیلی ذوق کردم براش....پتوس اما هیچ واکنشی نداد و بعد دو روز کاملا زرد و قهوه ای شد و تمام.....

خیلی حیف شد....

یکشنبه رفتیم با رفیق خونه ای ک قبل جنگ دیده بود و منم ببینم و اگه اوکی بود قولنامه بنویسیم،

محله امون ۱۸۰ درجه عوض شد ...از شمال غرب اومدیم سمت شرق...چون پولمون نمیرسید همونطرفا خونه بخریم...

خونمون علارغم کوچیک بودنش فوق‌العاده خوش نقشه اس و فک کنم براحتی بتونیم وسایلمونو بچینیم....

چند روزی خونه بودیم و بعد برای چهلم یکی از اقوام رفیق دوباره اومدیم ولایت...بعدشم ک عاشورا تاسوعا ست و تعطیلی،

اینبار اما با یه حس عجیب داشتم وسایل جمع میکردم،حواسم بود چیزهای مهمو بیارم...شمعدونی و دکوری هامو از روی کنسول گذاشتم روی زمین، شاسی عکسامونو گذاشتم زمین...ب شیشه ها چسب زدم مث زمان ۸سال جنگ....

با دلشوره و حس بد و هزار فحش و لعنت ب نتانیاهو و اسرائیل از خونه درومدم....

انشالا ک آرامش ب ایران مون برگرده

خونه خوبه خونه

بالاخره بعد از ۱۶ روز برگشتیم خونمون😍

بخاطر تعمیرات خونه مادر رفیق مجبور شدیم یکم بیشتر از بقیه دور از خونمون بمونیم....

و اینروزا مث یه سال طولانی برام میگذشت...

حسابی دلتنگ بودم.... خداروشکر که همه چی آرومه و سرجاشه