روزمرگی

روزای خوبی رو داریم با رفیق میگذرونیم،

در واقع بنسبت روزای گذشته میشه گفت اوکی تریم.

رابطه و روزها آروم داره پیش میره


امروز رفتم دادسرا،

بماند ک کار ب جای خاصی نرسید،

یارو دفتر داره بهم گفت از پیگیری این پرونده فقط بدو بدوش برات میمونه


مهد هم اوضاع بد نیست،یه سوتی های ریزی دارم ک خب اجتناب ناپذیره،

سعی میکنم حواس جمع تر باشم ،

امروز ک خیلی داغون بودم مستخدممون ب دادم رسید و یه چیزایی رو یادآوری میکرد.

دلگرفتگی

...⛵⛱️

ادامه نوشته

روزمرگی

خسته و خرسند از کار در انتظار جای خواب

گاهی

از دیروز ک رفیق رفت شمال خیلی دلم گرفته بود...

از این ک....!!!هوووف بیخیال.

امروز با استرس از خونه زدم بیرون،اول ک باید میرفتم دادسرا برای گوشیم و بعدشم باید تو مهد بابت حضورغیاب نزدنم جواب پس میدادم...

صبح و ک نگم ۵۰۰ کرایه اسنپ دادم رفتم دادسرا و برگشتم و هیچ ب هیچ !!!!!!

خودمو آماده کرده بودم ک بابت دفتر حضور غیاب حرف بشنوم ،ولی خداروشکر مدیر داخلی سرکلاس اومد پیش بچه ها ازم پرسید و قضیه اونطور ک فکر میکردم بد پیش نرفت...

فقط دیگه حسابی باید حواسمو جمع کنم.

اخر ساعت رفتم لباسمو عوض کنم دیدم همکارا نشستن توی سالن جلسات،شاکی شدم ک مگه امروز جلسه داریم و همه با تعجب نگاهم کردن و گفتن تولده جلسه نیست،

پرسیدم تولد کی گفتن :متولدین تابستون.

ک شامل منم میشد،

لباسمو عوض کردم و رفتم دیدم مدیر کیک خریده بود و یکم زدن و رقصیدن و بعدش نفری یه پاکت بهمون داد و رفت !

و منی ک در حیرت داشتم نگاه میکردم انقد ک محل کار قبلیم از این خبرا نبود اینچیزا اینجا بنظرم عجیب میاد،

و خب این مدیره در کنار همه سختگیری هاش یه امتیازات مثبتی هم داره مث همین تولد گرفتن برای پرسنل.

خلاصه برعکس حال و روز صبحم با یه لبخندی رو لبم از مهد درومدم دارم میرم خونه.

ادامه نوشته

....

حدودا ۳هفته با رفیق قهر بودیم...هرکدوم بابت موضوعی ناراحت بودیم و حرف نمیزدیم،

فک کنم ۳شنبه بود ک یکم اوکی شدیم و پنجشنبه رفیق گفت برای یه دوره آموزشی باید بره شمال....!!!دوره؟شمال؟

امروز ک رفت مث قبل خبری از حکم و یا نامه ای ک بهشون میدادن بابت همین دوره ها نبود!

فکر میکنم بخاطر ناراحتی این مدت ک ازم داشت،رفته مسافرت و دوره آموزشی بهانه اس🤷

پنجشنبه های دلتنگی

هر پنجشنبه بیشتر از بقیه روزا ب ولایت فکر میکنم....

ب اینکه کاش اونجا بودم و میرفتیم خانواده امو میدیدم...سرخاک میرفتم....

این فکرا انرژیمو میگیره....

مهمان

امروز اولین مهمون خونه جدیدمون اومد.

خاله رفیق و خانواده اش،دیروز زنگ زدن گفتن ک امروز میان و شام و نهار اینجا هستن،

وضعیت ما؟

بازار شام

خب هنوز دو هفته اس اسباب کشی کردیم و بعضی چیزا سرجای خودشون نیست،یه سری وسایل اضافی هست یه سری کارای فنی هست ،و....

خلاصه این مهمونی باعث شد همه کارایی ک شاید تا اخرهفته هم چ بسا انجام نمیشد همش تو کمتر از ۲۴اوکی شد،البته بجز پرده پذیرایی!

مهمونا اومدن و برای شام نموندن رفتن،همه چی هم اوکی بود بنظرخودم😅

فکر میکردم آشپزخونه کوچیک اذیتم بکنه ولی از اونجایی ک خاله و دختراش اصلا نیومدن تو آشپزخونه خیلی راحت بودم.

ظرفارو هم خاله شست و من جمع و جور کردم،

خلاصه با وجود اینکه خاله پری ۵ـ۴ روزی زودتر اومد بود،ولی با یه قرص ویتامین سرپا موندم و همه چی هم اوکی شد.