روزمرگی

بعد اون شب کمی ارومم،بیشتر از این ناراحتم ک چرا با رفیق اونجوری حرف زدم...

کاش بتونم قبل حرف زدن ب بعدش فک کنم.

و در ادامه

بله دیشب پروژه با موفیقت انجام شد...
دعوایی کردیییییم نباشد،چون من جوری عصبانی بودم ک حتی برای خودم عجیب بود.
میدونستم عصبانیتم تا حدی غیرعادیه اما انگار کاری ازم برنمیومد...
انگار اتیشی توی وجودم بود ک فقط میخواست زبانه بکشه و بیاد بیرون...داد میزدم و هرچی دلم میخواست میگفتم...رفیق حرف میزد ک آرومم کنه ,بدتر میشدم و داستان جدیدی شروع میشد،

اشک و غم و عصبانیت درهم و برهم تو صدام بود،
خداروشکر لامپ خاموش بود و چیزی نمیدیدیم.


احساس میکردم زندگیمونو از دست دادم و دیگه چیزی ندارم!
رفیق اما مثل همیشه آروم بود و سعی میکرد منم آروم کنه.


یجاهایی حرفایی ب رفیق زدم ک خیلی ناراحت شد،یک آن ب خودم اومدم دیدم رسما چشممو بستم و دهنمو باز کردم روبه روی آدمی ک ازهمه دنیا برام عزیزتره...من بعدا چجوری تو صورت این آدم نگاه کنم؟چجوری حتی ازش معذرت بخوام؟!
چرا امشب انقدر عجیب شدم!!!!!!
حرفام ک تموم شد بغل رفیق اروم گرفتم...
بعدش از اینکه چرا انقدر عصبی و بی ملاحظه شدم بغضم گرفت...کاملا بهم ریختگی روانی و هورمونی رو حس میکردم،اون اتیشی ک توی وجودم بود خاموش شد،اما خاکسترش....

Pms

بریم ک داشته باشیم یک جروبحث و دعوایی ک ...🙄

راز سیاه

نمیدونم چ سریه ک هروقت از ولایت برمیگردیم بینمون شکراب میشه...

این سری اما من یه حرفی زدم ک اینجوری شد،یعنی درواقع بحث لب تاپو پیش کشیدم و رفیق گفت من اشتباه راجبش فک کردم و مقصر شدم ک چرا زودتر نگفتم و چرا واکنش بدی نشون دادم...بعد چون داشت میرفت سرکار بحث و ادامه ندادیم،گفتم شب حرف میزنیم،ولی شبم حرف نزدیم،بخاطر همین الان ۳ روزه ک تو فازیم...من چون حرف رفیق و باور نکردم و رفیق هم حتما چون قرار بود ک حرف بزنم و نزدم تو قیافه اس،

ولی امروز بهش میگم،

الانم نشستم سرکوچمون...میوه خریدم داشتم برمیگشتم خونه،دیدم هوا خوبه گفتم خب بزار بشینم خونه خبری نیست ک...

بی حالی...

دو روز پیش رفتیم ولایت برای سالگرد پدربزرگم...

یکساله رفتنشو باور ندارم و دلم براش تنگه...

امروز صبح برگشتیم،رفیق رفت اداره و من خوابیدم تا قبل اومدنش،فقط یه شربت درست کردم چون قرار بود رفیق ناهار بگیره بیاره،بعد دوش گرفتم،

ناهار خوردیم خوابیدیم و حالا رفیق رفته باشگاه

منم جون ندارم پاشم ب کارام برسم....

انگار کوچکترین انرژی تو بدنم نیست...

ولی باید پاشم و با این حس بجنگم.نمیخوام جمعه ام اینجوری بی حال بگذره

تازه بیرونم میخوام برم🤗

روزمرگی

ما گشتیم و بالاخره یه خونه مناسب پیدا کردیم...

رفیق میخواست بره ک قرارداد جدید ببنده و راجبش صحبت کنه و تمومش کنه

بهش گفتم منو برد خونه،توی رااه بغض داشتم،

همینکه رسیدم زدم زیر گریه،حتی نمیتونستم اسباب کشی رو تصور کنم...

رفیق اومد و ب صابخونه زنگ زد ک بخشی از پول پیشو بهمون بده تا قرارداد جدیدو ببندیم،صابخونه ام راضی شد کمی از قیمت فضایی ک داده بود کم کنه و یه اجاره نسبتا مناسب بگیره تا امسالم بشینیم🤗 جوری خوشحال شدم انگار خونه رو زده بناممون😅

بریم ک ب زندگیمون برسیم👍

خونه

چند روز پیش صابخونه مبلغ بالایی برای تمدید بهمون گفت!!!

ماهم‌ داریم دنبال خونه میگردیم...با مبلغی ک اون گفت ولی جای بهتر،

رفیق دنبال جای خوبه ک خونه هاشون با بودجه ما داغوونن،من دلم خونه نو میخواد...

اصلا کاش میرفتیم خونه خودمون ک ولایته...نوساز،تمیز،لوکیشن خوب...هوف

تهران هرچقدم خوب باشه هیچجا خونه خود ادم نمیشه....

روزمرگی

دیروز عصر رفیق رفت تهران،

منم رفتم خونه بابام و با اونا رفتم عروسی،

ک البته بخاطر حاجی ما خاله و دخترخاله ها نرقصیدیم🙄

الانم تو اتوبوس دارم میرم تهران،

نمیدونم چرا غم دارم😞یهجوریم...

با این حال چندتا اهنگ هوش مصنوعی شادمهر و مهستی دانلود کردم ک تقریبا غمگینن دارن حالمو بدتر میکنن🤦

فک کنم تی وی صندلیا خرابه وگرنه فیلم میدیدم تا برسم...

اینستاگرام

بعد از مدتها ک تصمیم داشتم اینستاگراممو دی اکیتو کنم،بالاخره اینکارو انجام دادم.

اینجوری ارتباطم با دوستام از همونی ام ک بود کمتر میشه،ولی کمتر ب بقیه حسادت میکنم و ب زندگیم میرسم.

....

یه میم نامی یه کامنت برام گذاشت ک مث یه تلنگر بزرگ بود برام...باید یه فکری ب حال خودم بکنم...

ممنونم میم

معضل

عروسی ک رفیق دعوت بود مختلط بود،

تقریبا از قبل عید تاریخ و داشتیم و میدونستیم احتمال داره مختلط باشه،از همون موقع هربار حرفش میشد برفیق میگفتم خوبه میتونیم باهم برقصیم،و هربار رفیق قرص و محکم میگفت نه از رقص خبری نیست،با لباس پوشیده و حجاب میشینی ...

تا زدو پدربزرگم فوت کردو جریان دکتر بابا پیش اومد و من قلبا خوشحال بودم ک بهونه دارم ک این عروسیو نرم،چون قطعا با شرطو شروطای رفیق از عذا بدتر میشد برام،

از اون شبم هی میگه حیف نبودی خوشمیگذشت،

و من هربار تو دلم میگفتم چون من نبودم بهت خوشگذشته،

چون من نبودم ک حواست ب تار موهام باشه،من نبودم ک بخوای راضیم کنی بشینم و نرقصم ،ک.....

و این مونده تو دلم و باید بهش بگم.

حالا یه عروسی دیگه دعوتیم از طرف فامیلای من، رفیق فرداش باید بره تهران و نمیتونیم بریم،

ولی من دلم میخواد بریم،

از دیروز دارم فک میکنم چجوری شرایطو اوکی کنیم،بریم، نریم...

هنوز ب رفیق نگفتم،یعنی یادم رفت!!!

ظهر بهش بگم،ببینم چ میشه.

روزمرگی

امروز مراسم ۴ جمعه پدربزرگم بود،ما رسم داریم چهلم رو بین هفته ۴ام تا۶ام میگیریم...

رفتیم مراسم و برگشتیم خونه،من نتونستم بمونم اونجا،احساس خفگی داشتم،

یه جوریم...

رفیق بیاد برم بغلش!

خرید

دیروز بعد کار رفتم یه پاساژی برای خریدام،تنهایی خرید کردن واقعا سخته,بار اولم نبود مشکل لباسا بودن،یا خیلی کوتاه،یا خیلی بلند و زنونه،جوری ک ب سنم نمیخورد...

کل پاساژو زیرو رو کردم یه مانتو پیداکردم قدش اوکی بود ولی اونم تنگ بود😑😂

ب رفیق گفتم عصراومد باهم رفتیم یه پاساژ دیگه و بالاخره یه لباس مناسب پیدا کردم،شال مجلسی هم خریدم،

موند کفش ک بازم چیزی ک میخواستم نبود اصلا،ولی خب کفش دارم حالا خیلی فورس نیست،

الانم برم ترمیم یه جای جدید!ناخنکار قبلی با اینکه اشنا بود ولی خیلی بی دقت برام کار کرد ک مجبور شدم ب این زودی ترمیم برم،۳هفته اس نگا ناخن هام میکنم و میگم کوفتت بشه با این کار کردنت!!!!

امیدوارم حالا این جدیده مث آدم کار بکنه برام!

دوتا مجلس ۷۰۰-۸۰۰نفری داریم،عروسی داریم،حالا شاید ب چشم کسی ام نیاد ولی خب من باید مرتب باشم🙄

برم دیگه کم کم...

روزمرگی

کلاس بورس دارم الان

مدته زیادیه ازش دور موندم ،یه تایمی تمرین نداشتیم،بعدشم مطالب سنگین شد نرسیدم بهش!

مثلا رفتم سرکار نیمه وقت ک ب بورس هم برسم ولی اونجا انقدر خسته میشدم ک نشد!

ولی برنامه دارم خودمو برسونم ب کلاس،

زبانم خدا بخواد باید جمع و جور کنم ک از اول سال تحصیلی کلاس زبان مهدُ خودم دست بگیرم،

چندتا مراسم داریم طی ۱۰ روز اینده ک برای همش لباس میخوام!

البته مانتو میخوام!

فردا بعد جشن بچه ها باید برم بگردم چون ۴شنبه میریم ولایت و دیگه وقت ندارم!

کفشم اگه پیدا کنم میخرم!

شال مشکی ام میخوام🤦

کار دارم حسابی.

ادامه نوشته

رحمت خدا

دکتر فعلا با نصف آزمایشا گفت شرایط حاد نیست و قابل درمانه...

یکی از بچه های بلاگفا مشهد بود،براش کامنت گذاشتم برای بابام دعا کن...نمیدونم کامنتمو خوند یانه،

حس میکنم امام رضا هوای بابامو داشته💚

مطب بابا

اومدیم مطب برای وقت دکتر بابا...

حدودا دوساعتی هست نشستیم

حالا حالا ها هستیم چون زودتر از نوبت اومدیم،

خداکنه تو مراحل قابل درمان باشه.

گمگشته

انگار یه چیزی کمه...

رفیق تو ولایت عروسی دعوت بود،

من با بابام اومدیم تهران ک بره دکتر،

دیشب رسیدیم...یجوری بودم انگار یه چیزی گم کردم هی فک میکردم ولی گمشده امو پیدا نمیکردم

بابا ک خوابید من حدودا ۱ ساعت بعدش همینجوری تو اتاق بودم نه تو گوشی چیز جذابی داشتم نه کار خاصی ،خوابم میومد ولی خوابم نمیبرد.

اصلا یه وضع داغونی!

دلیلش نبود رفیق بود،