و در ادامه
بله دیشب پروژه با موفیقت انجام شد...
دعوایی کردیییییم نباشد،چون من جوری عصبانی بودم ک حتی برای خودم عجیب بود.
میدونستم عصبانیتم تا حدی غیرعادیه اما انگار کاری ازم برنمیومد...
انگار اتیشی توی وجودم بود ک فقط میخواست زبانه بکشه و بیاد بیرون...داد میزدم و هرچی دلم میخواست میگفتم...رفیق حرف میزد ک آرومم کنه ,بدتر میشدم و داستان جدیدی شروع میشد،
اشک و غم و عصبانیت درهم و برهم تو صدام بود،
خداروشکر لامپ خاموش بود و چیزی نمیدیدیم.
احساس میکردم زندگیمونو از دست دادم و دیگه چیزی ندارم!
رفیق اما مثل همیشه آروم بود و سعی میکرد منم آروم کنه.
یجاهایی حرفایی ب رفیق زدم ک خیلی ناراحت شد،یک آن ب خودم اومدم دیدم رسما چشممو بستم و دهنمو باز کردم روبه روی آدمی ک ازهمه دنیا برام عزیزتره...من بعدا چجوری تو صورت این آدم نگاه کنم؟چجوری حتی ازش معذرت بخوام؟!
چرا امشب انقدر عجیب شدم!!!!!!
حرفام ک تموم شد بغل رفیق اروم گرفتم...
بعدش از اینکه چرا انقدر عصبی و بی ملاحظه شدم بغضم گرفت...کاملا بهم ریختگی روانی و هورمونی رو حس میکردم،اون اتیشی ک توی وجودم بود خاموش شد،اما خاکسترش....