دیروز پنجشنبه ی قبل روز پدر بود، ما رفتیم ولایت هم بریم سرقبر پدر رفیق هم سالگرد یکی از اقوام رفیق بود، شبم موندیم همونجا، من چون کلاس زبان داشتم بعد شام از بقیه جدا شدم و تو اون هاگیرواگیر پریود شدم،
امروز هم ک سالگرد مادر پدربزرگ رفیق بود، صبح تایم همیشگی از خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و رفتیم نشستیم تو مسجدِ سرد!
بعدش تا کار مسجد تموم بشه و بریم خونه من رفتم ب بابابزرگم ک سکته کرده سر بزنم،
حاجی لاجون با چشمای نیمه باز افتاده بود رو تخت،
نا نداشت حتی بگه چیزی میخواد یا نه...
یلحظه تونست خیلی خفیف اسممو بگه،
بی هوا گریه ام گرفت، یاد شعری افتادم ک بچگیام برام میخوند...
وضعیت حاجی دل سنگ و اب میکنه، هوشیاره میدونه چ اتفاقی براش افتاده و داره زره زره اب میشه جلو چشم همه....چیزی نمیخوره و اگرم بخوره بالا میاره....
زن دومش ک نامادری مامانمه وقتی دورش خلوت باشه مث یه سگ هار پاچشو میگیره، انگار نه انگار حاجی مریضه، سکته مغزی کرده و توانایی نداره!
با دیدن قیافه سگ هار از فرط نفرت میخواستم بالا بیارم تو روش، حیف حیف حیف....
دارم هق هق میزنم و مینویسم تا سبک بشم...از این میسوزم ک این سگ هار ب وقتش درب این خونه رو ب روی همه بسته بود، حالا ک حاجی نمیتونه حرف بزنه بچه هاش اومدن دوروبرش....
ب عمرم انقد برای کسی نگران و ناراحت نبودم.
اون یکی بابابزرگمم حال بهتری نداره، فقط فرقش اینه اینقدر هوشیار نیست چون همش خوابه، ولی غذا میخوره، و مهمتر اینکه دلسوز داره،عمه ام مث پروانه دورش میچرخه، مامان بزرگم 7ماهه بالاسرش داره گریه میکنه، نگرانیم ک از غصه و ناراحتی یه بلایی سر این بنده خداهم بیاد....
مامانبزرگم یه دعای قشنگی برای زن و شوهرای جوون میکنه میگه خداکنه هیچوقت بدون هم سرتون ب بالش نره...
راست میگه خدا هیچ زن و مردی و تنها نکنه....
اگه حاجی زن اولش فوت نمیشد شاید انقد وضعش بد نمیشد....
خدایا خودت رحم کن بهشون💚