نامزدی 💍

سلام سلام 

اقاااااااااااااا دیشب رفیق و خانواده اش خونه ما بودند 

برای مراسم نامزدی ....

بله برای مراسم نامزدی....

این هفته با تموم استرس شب خواستگاری و این مراسما با برنامه نامزدیمون تموم شد....

بعد از ۵ ماه اشنایی 

۵ ماه تلفنی حرف زدن 

‌۵ ماه تماس تصویری 

۵ ماه تحمل فاصله و دوری

بالاخره دیشب رسما نامزد کردیم و یکی از فامیلای رفیق جانم برامون صیغه محرمیت خوند تا ب ضعم خودشون ما راحتتر باشیم 😁

دلیلی ک بخاطرش اومدم بنویسم حس جدیدی ک دارم....

    ‌‌‌‌‌‌نمیدوم چطوری توصیفش کنم ...

اولا انگار یه باری رو دوشم بود ک برداشته شد...

و از طرفی یه حس خجالت و حیاطوری همیشه پیش رفیق داشتم ک الان دیگه ندارم 

و حس دیگه ای  ب قول رفیق اون حس مالکیتی ک بوجود اومد 

 

 

 

و حدا از همه اینا هنوز یکم حس گنگی دارم....

یعنی من جدی جدی دارم ازدواج میکنم؟؟؟

یعنی من قراره خونه زندگی بچرخونم؟! 

راستش فکر کردن ب این مسایل زندگی مشترک  استرس آوره....

فقط از خدا میخوام حالا ک منو تو این مسیر قرار داده کمکم کن ک تا آخرش درست و حسابی برم...

ادامه نوشته

مقدمات نامزدی💍

امروز با رفیق رفتیم بازار تا انگشتر نشون ببینیم...

از اونجایی ک فردا روز مادرِ رفیق گفت ک بریم برای مامانت یه روسری بخرم،راستش یخورده تعجب کردم انتظارشو نداشتم... خلاصه رفتیم و یه روسری برا مامانم خریدیم،بعدرفیق گفت ک‌میخواد یه گردنبند نقره بخره رفتیم تو مغازه های نقره فروشی من نمیدونم چرا فک کردم میخواد برا خواهرش کادو بخره...!!! خلاصه دنبال یه گردنبند خوجلی بودیم ک رفیق گفت چون ولنتاین اینجا نیست میخواد این گردنبند و برای من بخره😍😍😍😍 اوخییی من انقد خوشحال شدم از الان ب فکر این موضوعه ک اصلا نتونستم فاز تعارف بردارم بگم ک لازم نیست و این حرفا....🤭🤭😂😂فقط دنبال یه چیز خوشگل بودم😁😁😁

خلاصه بعد از اینکه شهرو گشتیم بالاخره یه گردنبند خیلی خوششششگگگگگگل پیدا کردیم،

بعدش منم برای رفیق یه پلیور گرفتم،

میخواستیم بریم شام بخوریم ک مامان رفیق زنگ زد و گفت ک‌برید انگشتر نشونی ک دیدید و بخرید(چون من قبلا یه انگشتر زیر سر گذاشته بودم و همش نگران بودم ک ببرنش!!!) ... ماهم رفتیم انگتشررو خریدیم، 

بله انگتشر نشونم رو خریدیم... چیزی ک واقعادوسشداشتم😍

ته دلم انگار داشتم کم کم باور میکردم ک قراره ازدواج کنم....

یجوری بودم....

بعد از خرید اینچیزای خوجلی رفتیم شام خوردیم سپس بدون فوت وقت رفتیم سمت پاتوق و.....ا😁 انقد بهمون خوشگذشته بود ک دلم نمیخواست برم خونه ،اما دیگه خیلی داشت دیر میشد...کم‌کم راه افتادیم سمت خونه و منم انگتشرو اوردم خونه ب خانواده ام نشونش دادم،همه خوششون اومدازش ،اخه واقعا خوشگل و شیک بود،

 

اغراق نکرده باشم امشب جزو بهترین شب های تمام این ۵ ماه بود....