چرا تا قبل اینکه فرصت کنم از اتفاقای خوب بنویسم یه اتفاق بدی میوفته ک اون قضیه یادم میره یا نمیشه نوشتش دیگه ...

مثلا اینکه دیروز ظهر رفتم تیراژه و بالاخره ریملی ک خیلی وقت بود دنبالش بودم و از روژا پیدا کردم،یه خط چشم ویه ماسک ورقه ایم گرفتم ،برای خواهر رفیقم یه بیوتی بلندر گرفتم ،چرا اتفاق خوب بود چون خیلی وقت بود دنبالش بودم و پیدا نمیکردم و اینکه رفیق یه هزینه هایی داشت ولی وقتی من ب شوخی گفتم فردا میرم با کارتت خریدامو انجام میدم گفت برو،میدونستم ک هزینه هاش واجبه ولی خب وقتی گفت برو منم رفتم😁

بعدش اومدم خونه رو کمی مرتب کردم ناهارمو خوردم و ظرفارو شستم دوش گرفتم،وسایلمو جمع کردم و دیدم هنوز وقت دارم یه چرت ده دقیقه ای زدم ک خیلی کارساز نبود،رفیق اومدو جمع کردیم راه افتادیم ،توی راه همش حرف زدیم و میوه و چایی خوردیم،یه جا نگهداشتیم برای سرویس وقتی برگشتم توی ماشین دیدم روی صندلی یه دونه شکلات خارجی هست ،(دیشب ب رفیق گفتم برام شکلات بخر و امروز وقتی اومد بهش گفتم قهرم چون شکلات نخریدی برام،)

بخاطر همینم تا قبل اینکه من بیام رفته بود سوپری و برام شکلات خریده بود و تا من سوار بشم گذاشته بودش روی صندلی، با خوردنش انگار ویارم خوابید،

ب رفیق گفتم اگه این داستان ماهانه نبود حس میکردم حامله ام انقدر ک ویار میکنم و تا اون چیزو نخورم آروم نمیگیرم😶زدیم ب مسخره بازی و گذشتیم ازش.