روزمرگی
برای شب هفت خاله ام رفتم ولایت،
توی مراسم و خونه اش یه حس عجیبی داشتم.... انگار باورم نشده بود ک دیگه خاله نیست و نمیبینمش... بقیه گریه میکردند و من نگاهشون میکردم...
اما من چ باورم بشه چ نشه خاله دیگه رفته..
حالا هم دارم با اتوبوس برمیگردم خونه.
+ نوشته شده در ۱۴۰۴/۰۵/۳۱ ساعت 12:45 توسط Miss.F
|