برای شب هفت خاله ام رفتم ولایت،

توی مراسم و خونه اش یه حس عجیبی داشتم.... انگار باورم نشده بود ک دیگه خاله نیست و نمیبینمش... بقیه گریه میکردند و من نگاهشون میکردم...

اما من چ باورم بشه چ نشه خاله دیگه رفته..‌‌

حالا هم دارم با اتوبوس برمیگردم خونه.