نمیدونم اخرین نوشتم ماله کی بود،ولی تقریبا هرروز اومدم بلاگفا و یه دوری زدم و رفتم...اما حس نوشتن نداشتم،

تو این مدت مهرماه سومین سالگرد ازدواجمون بود،با رفیق رفتیم یه کافه تو محلمون کافی و شام خوردیم و قدم زدیم و برگشتیم...راستش بخاطر خونه خریدنمون دست و بالمون باز نبود برا کادو بازی و رک و روراست با یه شام جمعش کردیم،

بعدش عروسی پسرعموم بود ک ب لطف یه دعوایی اصلا نفهمیدم از کجا رفتم و از کجا اومدم ،انقدرم عصبی و حالم بد بود ک ب بهانه عروسی چند روزی نرفتم خونه و موندم خونه بابابزرگ و پدرم .

بعد اونم تو مهد چند تا اتفاق افتاد ک تا مرز استفا پیش رفتم،

احتمالا فردا برم و با مدیرم صحبت کنم راجبش ،

روزام با رفیق داره خوب میگذره،

حالا ک هدف خونه رو پشت سر گذاشتیم کمی آروم تر شدیم،

و با خیال راحتتر ب هدف و مسائل دیگه زندگیمون فکر میکنیم.

پدرم اما....کبدش سیروز شده و دکترا میگن راه درمان نداره و ....

بابت همه چیز شکر🍃🌱